جدول جو
جدول جو

معنی بزرگوار شدن - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگوار شدن
(مُتَ نَ)
بزرگی یافتن. ببزرگی رسیدن. تکبر. مجد. نوه. (تاج المصادر بیهقی). جلال. جلاله. مجد. وساطه. استعلاء. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رجوع به بزرگ و بزرگوار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ ثَ بَ)
تشریف. (تاج المصادر بیهقی). تبارک. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). به بزرگی رسانیدن. رجوع به بزرگ و بزرگوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سَ)
برگذار شدن. انجام یافتن. رجوع به برگذار کردن شود، عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب:
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
، عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن:
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
، منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تیاجر. جن ّ. صدود. قذل. لوص:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.
فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.
فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.
نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.
نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچارۀبیگنه کشتن است.
سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.
حافظ.
تدأدؤ، صبینه، برگشتن از چیزی. جیض، صدف، صدوف، برگشتن از چیزی و میل کردن. عرس، عرش، غضر، برگشتن از کسی. کف ء، برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن، شکستن آن:
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن، مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامعالتمثیل).
ارتداد، برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لحد، برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن، واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.
فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت، ادبار آن. روی برتافتن آن: هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار) ، ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
فردوسی.
بسی بی گنه زآن ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی.
- برگشتن کار، بدبخت شدن. (یادداشت دهخدا).
- ، پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن:
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.
فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
فردوسی.
، روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن: چون نزدیک او (بایزید) رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
، موافقت نکردن:
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
سعدی.
، پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن: بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416)، توجه نکردن:
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.
مولوی.
، واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت دهخدا). انقلاب. تقلب. تکنیع. تنکّب. تنکیب:
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
نظامی.
- به خاک برگشتن، کنایه از غلط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
، تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. اًحاله:
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.
فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.
فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع، برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مسخ، برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه، شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونۀ روی، تغییر یافتن رنگ آن: التماء، اًلماع، برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار، تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید، کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن:
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
، بالا آمدن به حالت استفراغ:
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون بادۀ ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده، ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
، سیر کردن. در جهان رفتن.
- گرد جهان (سرتاسرجهان) برگشتن، سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان:
چو ده سال برگشت گرد جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.
فردوسی.
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
، برگشتن لب چیزی، به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کنارۀ چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت دهخدا). انحراف:
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تعص، برگشتن پی پا. معص، برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ مَ)
پایان یافتن. ختم شدن. انجام یافتن. بانجام رسیدن. (یادداشت دهخدا) : پس از برگذار شدن مراسم حج. پس ازبرگذار شدن مراسم جشن. و رجوع به برگزار شدن شود، منتخب کردن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی. انتخاب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا.
فردوسی.
کند هر کس آن کار کو برگزید
بدان تا بود کار هر کس پدید.
اسدی.
، ترجیح دادن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجحان دادن. (یادداشت دهخدا). تفضیل دادن. مزیت نهادن. استحباب. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) :
که او برگزیند خرد بر هوا
به کوشش نروید ز خارا گیا.
فردوسی.
ترا بر هرکه دارم برگزینم
به چشم دوستی جز تو نبینم.
(ویس و رامین).
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
وز جملۀ خلق برگزیدن خود را.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تفضیل، برگزیدن کسی را بر دیگری. لوی، برگزیدن کسی را بر کسی. (از منتهی الارب). و رجوع به گزیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگذار شدن
تصویر برگذار شدن
پایان یافتن، ختم شدن، بانجام رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگدار شدن
تصویر برگدار شدن
دارای برگ شدن پر برگ گشتن
فرهنگ لغت هوشیار